قصه ای که راست بود
کریمی کریمی

 

پرنده گفت

این ابرهای مضاعف

مثل وعده های مادرم

در شب های بی چاشت

چه فریبنده ما را فریب می دهند

زمین خندید و گفت

دست بجنبان

به آسمان نگاه کن

ببین چه سخت در دور دست می گرید.

فردا آب

در جویبار تهی جاری بود

فردا آفتاب

در تنور دست های زن نان می پخت

و کودک در ماهیتابه

خاگینه می خورد

فردا مرد در زمین

به گاو و خویش و خواهش شبانه ی زن می خندید

-دبی






September 21st, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان